شهید محمد مصطفی پور
شهید محمد مصطفی پور نام پدر : احمد تاریخ تولد :1349/04/08 تاریخ شهادت : 1364/11/22 محل شهادت : فاو گلزار:شهدای معتمدی والفجر8
خاطرات کوتاه از شهید محمد مصطفی پور
مادرشهید: روی مساله حجاب و غیبت حساس بود. ایشان روی حق الناس حساس بود و با این سن کم اش خیلی تاکید داشت.
فرهاد(محمود) برادرشهید: به قرآن علاقه داشت. ایشان واقعا دلسوخته اهل بیت بود و محرم در پایگاه بسیج در مراسم عزاداری شرکت می کرد.
سکینه- خواهرشهید: ایشان به خیلی از مسائل شرعی واقف بودند و به جای می آوردند. همیشه روی حجاب مان تاکید داشته و همیشه نوارهای حاج حسین انصاریان را گوش می داد و می گفت: قرآن این طور می گوید و این صحبت را میکند. دعای توسل را که همیشه زمزمه می کرد، اهل راز و نیاز بود. نمازش را همیشه به جا می آورد. شب های قدر در آرامگاه نماز شب می خواندند.
مادرشهید: با همه مهربان بود هم تو خانه هم بیرون! در کار خانه کمک می کرد. به پدرش در کار کمک می کرد. هیچ وقت نمی گفت کم داریم در زندگی می گفت:« خدا ارحم الراحمین است و خدا را داریم کم نداریم. » اگر کار کسی اشتباه بود می گفت کارتان اشتباه است بزرگ و کوچک فرقی نمی کرد!
فرهاد- برادرشهید: ایشان با کل خانواده اخت داشتند. در مورد صله رحم خیلی صرار داشت. بیشتر با مادر حرف می زد.
سکینه- خواهرشهید: ایشان فردی با متانت و با وقار بوده و دوست داشتنی در خانواده. ایشان به پدر و مادر خیلی احترام می کرد و با احتیاط رفتار می کرد. از نظم و انضباط برخوردار بود. در انتخاب دوست خیلی حساسیت داشت. بیرون از مدرسه دوست هایش بزرگتر از خودشان بودند که از این ها چیزهای بیشتری یاد بگیرد و به ما هم توصیه می کرد، من و ایشان رابطه تنگاتنگی با هم داشتیم.
سکینه - خواهرشهید: از لحاظ رازداری که بخواهم بگویم این زمانی که مرخصی می آمد در مسجد فعالیت می کرد. لباسش که گل می شد می آمد خانه مادرم می گفت: چرا لباس ات گل شد؟ می گفت: زمین خوردم اعلام می کرد که مثلا بیاید بگوید من الان مسجد بودم، انجمن بودم، بسیج بودم یا داشتم کمک می کردم. می گفت: زمین خوردم و لباسم کثیف شد و این طوری راز داری می کرد.
علی رضا دادپور- همرزم شهید: ایشان موقع رفتن به جبهه چند بار برای اعزام رفتند چون سن شان کم بود قبول نمی کردند، لذا ایشان فتوکپی شناسنامه را که متولد 49 بود 48 کرد. برای پادگان آموزشی اعزام شد اما به دلیل قد کوتاهشان قبول نکردند ایشان را و مرحله بعدی با پوشیدن پوتینی که چند شماره از پایش کوچک تر بود کارش را انجام داد و وقتی رفتم پادگان او را دیدم گفتم چه طور شد، گفت: این کلک را زدم. ایشان بچه شادابی بود و هر کجا که او بود بچه ها با شادابی سر می کردند.
****
خاطره از شهید محمد مصطفی پور
نمیدانم تا به حال به غروب خورشید خیره شدهاید یا نه؟ حس خاصی به آدم دست می دهد. آفتاب انگار موقع رفتن، حرفهایی میزند که اهل دل آن را به خوبی درک میکنند.
من در رفتار شهدا خیلی دقت میکردم. بعضی از کارهای شان به ما میفهماند که دیگر ماندنی نیستند. بسیاری از شهدا علاقه عجیبی به تماشای غروب خورشید داشتند. عصرها یک گوشه کز میکردند، به آفتاب خیره میشدند و در سکوتی پر معنا فرو میرفتند. انگار به آفتاب دل بسته بودند که با رفتنش، حس و حال شان عوض میشد، اما نه. شهدا و دلبستگی؟!
محمد هم از همین قبیله بود. با این که خیلی دوستش داشتم و همیشه با او شوخی میکردم اما غروب وقتی یک گوشه مینشست و به شفق خورشید نگاه میکرد، دیگر جرأت نزدیک شدن به او را نداشتم.
اگر قسم بخورم که نور صورت محمد را در نیمه شب، در تاریکی سنگر با چشمان خود دیدم، باور خواهید کرد؟
با تمام وجود یقین داشتم که محمدم رفتنی است. به خدا باور داشتم این نوجوان چهارده ساله ی نحیف و مُردنی که با تقلب در شناسنامه، خود را به جبهه رسانده، شیرمرد عاشق و عارفی است که فقط همین چند روز را در میهمانی دنیا میگذراند.
به خودش هم گفتم اما میگفت: «من لیاقت شهادت را ندارم.»
یک شب به من گفت که دوست دارد مفقود شود. من از او بزرگ تر بودم. گفتم: «نه، شهادت بهتر است. چون خون شهید و تشییع پیکر او در خیابانها میتواند روی عدهای تأثیر بگذارد و ...»
سکوت کرد. چند روزی به عملیات مانده بود. آن شبها با همه ی شبها تفاوت داشت. همه داشتند با خودشان تصفیه حساب میکردند. یک شب محمد همین طور که دراز کشیده بود، نگاهش را به بالا دوخت و با صدایی ملایم گفت: «رضا! دوست دارم موقع شهادت، تیر درست بخورد به قلبم، درست همین جایی که این شعر را نوشتهام.»
کنجکاو شدم. سرم را بالا گرفتم. در تاریک روشن سنگر به پیراهنش نگاه کردم. این بیت نوشته بود:
آن قدر غمت به جان پذیرم حسین
تا قبر تو را بغل بگیرم حسین
موقع عملیات، ما باید از هم جدا میشدیم. والفجر 8 با رمز مقدس یا فاطمه الزهرا(س) آغاز شد. چند روز از عملیات گذشت. در این مدت از فرزندان گمنام این آب و خاک حماسههایی را دیدم که در هیچ شاهنامهای نخوانده بودم.
وقتی به مقر برگشتم، رفتم سراغ بچههای امدادگر. دلم برای محمد شور میزد. پرسیدم: «آیا کسی نوجوانی به نام محمد مصطفیپور را دیده یا نه؟» برای توضیح بیشتر گفتم: «روی سینه اش هم یک بیت شعر نوشته بود.» تا این را گفتم، یکی جواب داد: «آهان دیدمش برادر! او شهید شده...» منتظر جوابی غیر از این نبودم. گفتم: «الحمدالله... محمد هم رفت.»
دوباره پرسیدم: «شهادت او چه طور بود؟»
امدادگر گفت: «تیر خورد روی همان بیتی که روی سینه اش نوشته بود.»
هم تعجب کردم و هم خیال ام راحت شد.
محمد آن طور شهید شد که خودش دوست میداشت.
به روایت: حاج رضا دادپور
******
قسمتی از دفترچه یاد داشت و خاطرات شهید : شهید محمد مصطفی پور
به نام خداوند بخشنده مهربان
به جبهه خواهم رفت؛
جبهه مرا فریاد کن
از همه دلبستگی آزاد
به جبهه خواهم رفت، به جبهه های غرب و جنوب و با گروه برادرانم حماسه های شهادت را تفسیر خواهم کرد من زنده ام برای رهایی، من زنده ام برای نبرد. به جبهه خواهم رفت تا لاله بکارم و باغ های سرخ شقایق را زیبا تر از همیشه بسازم، به جبهه سرخواهم زد، به شوش خواهم رفت تا با قطرات اشکم مقبره شهیدان گمنام را شستشو دهم و راز دلم را به آنان بگویم تا شاید از این طریق نوای درونیم را به آنها برسانم به بستان و قصر شیرین و اسلام آباد و سوسنگرد و اهواز خواهم رفت تا باد، بوی عطر شهیدان گمنام را به مشامم برساند، تا روحی تازه در کالبد مرده ام دمیده شوم.
به کارون خواهم رفت تا گلگونی آبش را از خون برادران شهیدم نظاره گر تا بر پل کارون ایستاده و در آنجا نظاره کند و ویرانه های شهر را به اندیمشک و شوش و دزفول خواهم رفت تا نظاره گر باشم مظلومیّت ها را، جدایی ها را، و هجران ها را و بچّه های بی پدر و مادران داغ دار را و خواهران هجران کشیده و برادران محزون را و رزمندگان عزیزم، با برادران غیوّر و دلیرم، با پدران خوب و مهربانم پیمانی دوباره ببندم و تا آخرین نفس از پای نخواهم نشست.
به مریوان خواهم رفت تا جویا شوم نحوه بریدن سر برادران پاسدار را، به کربلا خواهم رفت تا حرم پاک آن عزیز مصطفی را از نزدیک زیارت کنم و به عزیز علی و فاطمه بگویم که ای حسین، چندین سال است که در حسرت زیارت کربلای تو میسوزم و ...
****
سیره شهید محمد مصطفی پور و آخرین دیدار
راوی، عزلزی: تو مغازه مشغول کار بودم که محمد اومد و درخواست ۲۰ تومن پول از من داشت(دویست ریال). من هم ۲۰ تومان بهش دادم . محمد بعد از دریافت پول گفت ، علی میخوام برم جبهه پول تو جیبم نیست و انشاءالله از جبهه اومدم قرض شما رو میدم.
خواننده محترم، چون خودم رزمنده بودم، میدونستم که رزمنده برای اعزام به جبهه ، کرایه ای لازم نداره، به محمد گفتم، برای رفتن به منطقه پولی لازم نداری؟ محمد در جوابم گفت: درسته پولی برای کرایه لازم ندارم ولی از بابل تا اهواز ، اگه هوس کردم یه نوشابه بخورم ، پول تو جیبم نیست... این دیدار ، آخرین دیدارم با محمد بود...((درود خدا بر بسیجیهای با بصیرت)).